کارگر و کارفرما
کارگر و کارفرما
اطلاع رسانی شماره 4 مجموعه وبلاگ های پروانه ها

شنیده ام در روزگاری یک درخت بزرگ و قدیمی وجود داشت که

شاخه هایش به آسمان برافراشته بود

وقتی که گل میداد پروانه ها می آمدند و اطراف آن می رقصیدند

وقتی که میوه میداد پرندگان می آمدند و بر درخت می نشستند

یک پسربچه کوچک عادت داشت هر روز زیر این درخت بازی کند

آن درخت قدیمی و زیبا عاشق این پسر شد

( افراد بزرگ و باتجربه قدیمی می توانند عاشق مظلومین و کارگران شوند اگر

این فکر را حمل نکنند که رئیس و یا پرسنل رسمی هستند پس بزرگ شده اند )

آن درخت این فکر را نداشت که بزرگ است فقط انسانها چنین فکری دارند

درخت عاشق پسر شد شاخه هایش که بالا بودند رابرای اینکه پسر بتواند گل هایش را بکند

و میوه هایش رو بچیند شاخه هایش رو پایین می آورد و به بچه تعظیم می کرد چون

تمام وجودش سرشار از عشق بود

ولی نفس و غرور هرگز آماده نیست که سر خم کند

با گذشت زمان پسر که کمی بزرگ شده بود در جاه طلبی های دنیا گرفتار شد

دیگر مرتب به دیدار درخت نمی رفت ولی درخت همیشه چشم انتظار پسر بود

یکروز وقتی که پسر از کنار درخت گذر می کرد درخت صدایش زد که بیا

من هر روز منتظر تو هستم

پسر گفت تو چه داری که من نزد تو بیایم من به دنبال پول هستم

درخت گفت من پول ندارم این اختراع انسانها است

ما چنین مرض هایی نداریم شکوفه ها بر ما می رویند میوه ها بسیار می دهیم

سایه های مطبوع داریم پرندگان معصوم روی شاخه های ما می جهند و آواز می خوانند

زیرا ما پول نداریم روزی که ما درگیر پول شویم همچون انسانهای بدکاره می شویم که

بخاطر پول دست به همه کار می زنند پسر گفت پس باید جایی بروم که پول باشد

درخت که عاشق پسر بود گفت یک کار بکن تمام میوه های من را بچین و بفروش

شاید بتوانی پولی بدست بیاوری و پسر بی درنگ دست بکار شد و آن کار رو کرد

و بر نگشت که از درخت تشکر کند

برای مدت زیادی پسر بازنگشت چون پول داشت بعد از سالها که پسربالغ شده بود

به نزد درخت برگشت به درخت گفت من میخواهم منزلی بسازم آیا می توانی

یک منزل بمن بدهی؟

درخت گفت من بدون منزل زندگی می کنم

فقط انسانها هستند که در منزل زندگی می کنند

( هرچه خانه ها بزرگتر میشوند خود انسانها کوچکتر میشوند )

درخت گفت میتوانی شاخه های مرا ببری و با آنها یک خانه بسازی

مرد بدون درنگ تبری آورد و تمام شاخه های درخت رو قطع کرد

اینک آن درخت یک قطعه الوار خشک شده بود و برهنه ولی خوشحال بود

که به پسر کمکی کرده و از وجودش هدیه داده

پسر حتی به عقب برنگشت تا به درخت نگاه کند

او خانه ای ساخت و سالها از  درخت یادی نکرد

مدتها گذشت و آن پسر مرد سالخورده ای شده بود

روزی از آن حوالی می گذشت آمد و در کنار آن درخت نشست

درخت پرسید چه کار می توانم برایت انجام دهم؟

پیرمرد گفت من میخواهم به سرزمینی دور بروم تا پول بیشتری بدست بیاورم

به یک قایق نیاز دارم

درخت با خوشحالی گفت تنه مرا ببر و از آن یک قایق بساز

اما از خودت مراقبت کن و زود بسوی من برگرد که من بدون تو میمیرم

مرد اره ای آورد و شروع کرد به بریدن تنه درخت

قایقی ساخت و به سفر رفت

حالا آن درخت دیگر یک کنده ئ کوچک است

و منتظر معشوق خود که زود برگردد

درخت صبر میکند و صبر ولی

دیگر چیزی برای پیشکش کردن ندارد شاید آن مرد هرگز

نزد او برنگردد

درخت در خود زمزمه میکرد کاش خبری از آن مرد میشد بدانم زنده است

آنوقت از خوشحالی بمیرم .....

اگر مسئولین همچو درخت باشند و به کارگران عشق بورزند

ایران گلستان میشود

برای عشق هیچ کتاب مقدس و هیچ تعریف و هیچ نظریه ای وجود ندارد

وقتی می توانست در چشم ها دیده شود

اگر عشق در چشم ها دیده نشود آن وقت توسط کلامم احساس نخواهد شد

من از شما سپاسگزارم که با عشق و سکوت بمن گوش دادید

و اکنون در پایان من به الوهیت درون یکایک شما تعظیم میکنم

لطفا ادای احترام مرا بپذیرید

                                          KAVIR - E - SABZ

 


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





ارسال در تاريخ یک شنبه 16 بهمن 1390برچسب:"عشق", توسط KAVIR - E - SABZ